از همین خواب های استرسی !

آچمَـــــــز

ز همه دست کشیدم که تو باشی همه ام +همه هست و هیچ نیست جز او .. tan-dis = تندیس : هست نشان دادن ِ آنچه را که نیست گویند ..

از همین خواب های استرسی !

ساعت نزدیکی های ِ هشت و نیم صبح ِ ، همین موقع دارم خواب میبینم ، که :

همین خونه ما ، با همین مختصات ، منتقل شده بود سمت غرب یه دریا ،

که هم امواج عمودی داشت ، هم افقی ،

 داشتم از پنجره بیرون ُ نگا میکردم دیدم ماما و بابا با یه سرعت غیر قابل وصف

دارن میدوئن چون موج ها یکی یکی داشتن قدرتمند تر می شدن

و به من که تو خونه تنها بودم اشاره میکردن که بدو بیا بریم ،

خلاصه منم باهاشون همراه شدم و الفرار ،

بابا تا گردن توی آب بود ،

ماما دستم ُ گرفته بود و داشتیم از دریا دور میشدیم که دیدم دو نوع موج زیر پاهامِ ،

یکی آبی بود و یکی ژله ای و بی رنگ ،

مامان گفت اون بی رنگِ امواج بادیِ اگه بهشون فکر کنی دریا تو رو سمت خودش میکشه

بعد نیس منم بچه حرف گوش کنی ام تموم اون مسیرُ به همین امواج بادی فکر کردم

و طفلی مامان هر 2 قدم که می رفتیم جلو 3 قدم میومد عقب

و منو میکشید با خودش که نرم سمت دریا :q

  تا اونجایی که بابا از ما جلو زد ، خلاصه ما از شر دریا و امواجش خلاص شدیم ،

رسیدیم سوریه ( داشته باش تو رو خدا ، هر جا جنگ و بدبختی ِ مام تبعید میشیم همونجا )

هر سه تعجب کرده بودیم که چرا الان اینجاییم !!

یه مینی بوس سفید و قرمز اونجا نگه داشته بود

و رو به روش پر بود از مادر های چادری و دختر های مانتویی

کنار اون مادر و دختر ها هم یه ایل ِ آواتار ِ گنده ی سربازای ِ ارتشی بود ،

با لباسای ِ اورجینال ِ ارتش و ...

خلاصه ما به عمق فاجعه پی بردیم و یه لحظه دیدم عـــَ !! بابا نیست ،

رفتم سمت مینی بوس و بابا بابا کردم که دیدم

یکی تو فاصله ی بین لاستیک ماشین و اون قسمت بالا خودش ُ جا ساز کرده و میگه

من میرم شمام بیاین ، اصن کفم برید که چه پدر خانواده دوست و صد البته شجاعی دارم من

حالا تو اون اوضاع گوشیش که تو جیب من بودُ دادم بهش و میگم :

موبایلت پیشت باشه با هم هماهنگ میکنیم کجا بریم !! *:)

بعد اومدیم اینور پیش مادرا و دخترا وایستادیم با ترس و لرز ،

سربازام مثل شمر ذی الجوشن زل زده بودن به ما ،

بعد یهو یه خط واحد نگه داشت و رفتیم که سوار شیم ،

تا ما رسیدم در بسته شد و رفتن ، من و مامان دو تایی موندیم و یه طایفه هرکول ،

یا امااام ! دیگه با ترس و لرز اومدیم اینور و با فاصله از سربازا وایستادیم سمت یه ساختمون

یکی از اون ترمیناتور ها ( سربازا ) که از قضا چش و چالمون رو در آورد

فرفره مو بود و  هی لبخند میزد

و گمونم از من مظلوم خوشش اومده بود (ملتُ برق میگیره ما رو ولت سنجِ ادیسون)

اومد سمتمون و گفت : چیه این نماز و خدا و پیغمبر ، همش الکیِ ،

مادر فرمودند : استغفرال.. ؛ بیا ، حالا خر بیار باقالی بار کن ،

چشای فرفره گرد شد و گفت : ها ؟؟ چی شنیدم ؟؟ مگه شما اعتقاد دارین ؟

و این حرفا بعد اومد سمت مامان که من جلو مامان وایستادم و فرفره چند قدم عقب تر رفت

با انگشت اشاره ش منُ به مامان نشون داد و گفت فقط به خاطر مهلا هیچی بهت نمیگم

حالا تو اون اوضاع مامان داره دعوا میکنه، اون از کجا اسم تو رو میدونه !

بعد که رفت اون سمت پیس پیس میکرد و من که برگشتم ببینم چی میخواد بگه

دیدم لبخندایِ خرکی میزنه و مثلا داره محبت میکنه ،

همچین چش غره ای رفتم برق از چشاش پرید ،

بعد که به کل از من نا امید شد عین این آتیش گرفته ها پاشد رفت سمت یه پارکینگ

و دو تا چیز خنجر مانند تو دستش داشت و به مامان اشاره میکرد که بره اونجا ،

منو میگی ، منی که به هیچ بشری التماس نکردم

همچین به فرفره خواهش و تمنا میکردم که نگو !!

در همان لحظات ، ساعت نه صبح شده بود و یهو با صدای ِ بلند ِ آیفون از خواب پریدم

و با یه حالت خیلی عصبانی رفتم سمت مامان و میگم :

حالا نمیشد این یه بارُ تقیه میکردی ؟

چار ساعت ِ دارم منتِ اون شترُ میکشم ،

فرفره ی ِ بــووق !

بابام که گذاشته بود رفته بود ، اخه چرا منو تو این موقعیت میذارین ؟

ناگاه متوجه ترکیدن اعضای خانواده شدیم :دی *:)



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |